*******************عاقبت طمع*******************
مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند.
گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند.
آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري.
مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص مي شوم.
? يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت)
***************بانوی بداخلاق**************
عصر رسول خدا(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) بود. بانوي مسلماني همواره روزه مي گرفت و به نماز اهميت بسيار مي داد؛ حتي شب را با عبادت و مناجات بسر مي برد ولي بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مي آزرد.
شخصي به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض كرد:فلان بانو همواره روزه مي گيرد و شب زنده داري مي كند، ولي بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مي آزارد.
رسول اكرم(صلّي اللّه عليه و آله)فرمود:
«لاخير فيها هي من اهل النّار». در چنين زني خيري نيست و او اهل دوزخ است.
? چهل داستان درباره نماز و نمازگزاران (يدالله بهتاش)
*******************پرنده ی نصیحت گو*******************
یك شكارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن كوچك و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد كنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم كنی پند دوم را وقتی كه روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی كه بر درخت بنشینم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:
پند اول اینكه: سخن محال را از كسی باور مكن.
مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اینكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی كه از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شكم من یك مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا كر هستی؟
پند دوم این بود كه سخن ناممكن را باور نكنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممكن است كه یك مروارید ده درمی در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل كردی كه پند سوم را هم بگویم.
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است.
? حکایات مثنوی، دفتر چهارم
****************مایه ی نجات**********************
مردی از اهل شام خدمت امام محمد باقر(علیه السلام) رفت و آمد داشت. منزلش در مدینه بود و به مجلس امام(ع) زیاد می آمد.
او به حضرت گفت: محبّت و دوستی شما، مرا به این مجلس نمی آورد؛ چون در روی زمین کسی نیست که پیش من ناپسندتر و دشمن تر از شما اهلبیت پیامبر(ص) باشد. ولی چون تو را مردی با زبان فصیح و دارای فنون و فضائل و آداب پسندیده می بینم، از این رو به اینجا می آیم.
با این طرز سخن گفت، باز حضرت باقر(ع) با خوشرویی و گرمی به او محبّت می کرد و می فرمود: «لن تُخفی علی الله خاضِیَة» یعنی: هیچ چیز از خدا پنهان نیست.
پس از چند روز مرد شامی بیمار گردید و درد و رنجش شدت یافت، به طوری که حالش خیلی وخیم شد.
یکی از دوستان خود را طلبید و گفت: هنگامی که من از دنیا رفتم و پارچه بر روی من کشیدند، خدمت محمد بن علی(ع) برو و از آن حضرت درخواست کن بر من نماز بگذارد. به ایشان عرض کن که این سفارش را خودم قبل از فوت کرده ام.
وقتی شب از نیمه گذشت، گمان کردند او از دنیا رفته و رویش را پوشاندند.
بامداد، رفیقش به مسجد رفت و ایستاد تا امام باقر(ع) از نماز فارغ گردید و مشغول تعقیبات نماز شد.
جلو رفت و عرض کرد: یا أباجعفر! فلان مرد شامی هلاک شد. از شما خواسته است که بر او نماز بگذارید.
امام فرمود: نه اینطور نیست و او زنده است. در کار او عجله نکنید تا من بیایم.
آنگاه حضرت برخاست و دوباره وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دست مبارکش را آنقدر مقابل صورت گرفت و دعا کرد تا آفتاب برآمد. در این هنگام برخاست و به منزل مرد شامی رفت.
وقتی داخل شد، او را صدا زد.
مریض جواب داد: لَبَیک یَابنَ رَسُولَ الله!
حضرت او را نشانید و تکیه اش داد. شربت و غذایی طلب کرد. با دست خویش غذا را به او داد و به خانواده اش فرمود: شکم و سینه اش را با غذای سرد، خنک نگه دارید.
طولی نکشید که مرد شامی شفا یافت و همان دم خدمت حضرت رفت.
عرض کرد: می خواهم در خلوت با شما صحبت کنم.
حضرت آنجا را برایش خلوت کردند.
مرد شامی گفت: شهادت می دهم که تو حجت خدا بر خلقی و آن باب و دری هستی که برای نجات باید از آن داخل شد. هر کس جز این راه برود، ناامید و زیانکار است.
حضرت فرمود: تو را چه رسید؟
گفت: هیچ شکّ و شبهه ای ندارم که روح مرا قبض کردند و مرگ را به چشم خود آشکارا دیدم. در این هنگام ناگهان صدای کسی را به گوش خود شنیدم که می گفت: روح او را برگردانید؛ محمد بن علی(علیه السلام) بازگشت او را از ما خواسته است.
حضرت فرمود: مگر نمی دانی که خداوند بعضی از بندگان را دوست دارد ولی عملشان را نمی خواهد. و برخی را دوست ندارد ولی عملشان را می خواهد. یعنی تو در نزد خدا دشمن بودی، امّا محبت و دوستی ات با من در نزد خدا محبوب بود.
مرد شامی پس از آن جزء اصحاب امام محمد باقر(ع) گردید.
? منتهی الآمال
***************** وضع انسان پس از مرگ*******************
روزی وزیر هارون الرشید از کنار قبرستان رد میشد. بهلول را در آنجا دید که استخوانها را جابجا می کند و دنبال چیزی می گردد.
گفت: بهلول! اینجا چکار می کنی؟
بهلول جواب داد: امروز میان اینها آمده ام تا از هم جدایشان کنم و بین وزیر و دبیر و سرهنگ و سرتیپ و تاجر و حمّال فرق بگذارم. ولی می بینم همه مثل هم هستند؛ می خواهم بدانم پس چرا در دنیا بیهوده بر سر هم می زدند؟
وزیر گفت: خوب، بهلول! چرا شهر را رها کرده و آمده ای اینجا ماندنی شدی؟
بهلول گفت: حقیقتش این است که در شهر اذیّتم می کنند، امّا اینجا کسی کارم ندارد.
وزیر پرسید: آیا با مُرده ها گفتگویی هم داری؟
بهلول پاسخ داد: بله.
وزیر پرسید: آیا جوابت را می دهند؟
بهلول گفت: همه یک جواب می دهند. من به آنها می گویم: «ای قافله ی بارانداخته! متی تَرحَلون؛چه موقع از اینجا حرکت می کنید؟» آنها می گویند: «حتی تجیئون؛ ما اینجا بار انداخته و منتظر شما زندگان هستیم که با هم وارد صحرای محشر شویم»
? معارفی از قرآن، ص٣٧۵